ده سال از حکومت منصور دوانیقی می گذشت در حالی که نتوانسته بود با هیچ توطئه ای امام صادق علیه السلام را به قتل برساند. منصور در سال ۱۴۷ قمری به عنوان سفر حج از بغداد به قصد مدینه و مکه حرکت کرد و در این سفر چندین سوء قصد نسبت به حضرت طراحی کرد؛ پس از مراسم حج کاروان به مدینه بازگشت. منصور به خدمتکارش ربیع گفت: «شخصاً برو و او را کشان کشان نزد من بیاور» ربیع به خانه امام صادق علیه السلام رفت و خدمت حضرت رسید و عرض کرد: «فدایت شوم امیر شما را احضار کرده است». امام برخاست و همراه او به طرف محل سکونت منصور حرکت کردند. در بین راه ربیع عرض کرد: «یابن رسول الله، منصور به من دستور داده شما را کشان کشان نزد او ببرم» امام فرمود: «آنچه به تو دستور داده انجام بده». آنگاه ربیع بازوی حضرت را گرفت و در حالی که می کشید حرکت کردند.
منصور خشمگین بود و در اتاق خود میله ای آهنی در دست گرفته منتظر بود و میخواست حضرت را با آن عمود به قتل برساند. امام صادق علیه السلام در حالی که زیر لب کلامی را زمزمه می کرد وارد اتاق شد. چهره منصور با دیدن حضرت ناگهان از خشم به مهربانی تغییر یافت و از جا برخاست و گفت: «پسر عمو، نزد من بیا!» سپس هدایایی تقدیم کرد و مرکبی درخواست نمود و دستور داد امام را به خانه اش بازگردانند! ربیع همراه امام صادق علیه السلام به خانه حضرت بازگشت و در آنجا با تعجب پرسید: «پدر و مادرم فدایت یابن رسول الله من شک نداشتم که منصور میخواست شما را به قتل برساند و دیدم که زمزمه ای نمودید. چه فرمودید؟» حضرت آنچه را که در مواجهه با منصور خوانده بود به ربیع آموخت که دعایی مشتمل بر آیات قرآن و توسل به درگاه الهی برای رهایی از شر اشراربود.
بحارالانوار، جلد ۴۷، صفحه ۱۹۰.
09/05/2024
0 2 خواندن این مطلب 2 دقیقه زمان میبرد