منصور دوانیقی همه راههایی را که برای قتل امام صادق علیه السلام امکان داشت، امتحان کرد و به نتیجه ای نرسید. او تصمیم گرفت برای قتل حضرت مردمی از سرزمین های دوردست بیاورد که چیزی از دین و آداب زندگی ندانند!
منصور مأمورانش را سراغ طایفه ای بیگانه به نام «بُزغُر» فرستاد، پس از مدتی صد نفر از آن قبیله را به بغداد آوردند. منصور توسط مترجم از آن ها پرسید: «خدای شما کیست؟» همه در جواب مترجم ساکت شدند و سخنی نگفتند؟ منصور گفت: «اکنون که اینان خدا را نیز نمیشناسند برای هدفی که من دارم مناسب هستند!»
پس از مدتی آنها به مترجم گفتند: «این پادشاه که این گونه به ما نیکی می کند تا کنون چیزی از ما نخواسته است. از او بپرس چه می خواهد؟» منصور گفت:« به آن ها بگو که من دشمنی دارم و او را امشب نزد خود می آورم. باید وی را به قتل برسانید.» مترجم دستور را ابلاغ کرد و آنها گفتند: «هر دشمنی داشته باشد به قتل می رسانیم» آنگاه منصور برای اجرای نقشه خود چنین دستور داد: «امشب این افراد را با شمشیرهای آماده در خانه ای حاضر کنید و به آن ها بگویید دشمن پادشاه به اینجا می آید. هنگامی که او را دیدید بکشیدش!»
امام صادق علیه السلام وارد آن خانه شد و آنان با دیدن حضرت ناگهان شمشیرها را بر زمین انداختند و دستها را بر سینه گذاشتند و با کمال تواضع چهره بر خاک نهادند! با خروج حضرت، آنان برخاستند و با ناراحتی به مترجم گفتند: «خدا به تو جزای خیر ندهد! تو گفتی دشمن پادشاه می آید که ما او را بکشیم. اما کسی را آوردی که امام ماست، و کسی است که روز و شب در حمایت اوییم و همچون پدری مهربان ما را مانند فرزند خویش تربیت کرده است آیا سرپرست خود را به قتل برسانیم؟ ما جز او آقاو سروری نداریم!!»
بحارالانوار، جلد ۴۷، صفحه ۱۸۱.
09/05/2024
0 3 خواندن این مطلب 2 دقیقه زمان میبرد