منصور دوانیقی بارها نقشهی قتل امام صادق علیه السلام راکشید، اما هر بار با دعای امام موفق به این کار نمی شد؛ روزی به یکی از مأمورانش دستور داد خنجری در آستین پنهان کند. سپس به او گفت: «هر گاه جعفر آمد و من پشت سر او قرار گرفتم و به تو اشاره کردم گردنش را بزن! آنگاه امام صادق علیه السلام را احضار کرد. هنگامی که حضرت آمد و منصور رادید زیر لب جملاتی را زمزمه کرد، سپس نزد منصور رفت و ساعتی آنجا نشست. در طول این مدت منصور نتوانست آن مأمور را ببیند و به او اشاره کند و او نیز نتوانست منصور را ببیند تا دستور حمله بگیرد. به ناچار عرض کرد: «شما را خسته کردم و تا اینجا آوردم. اگر قصد بازگشت دارید برگردید.» امام صادق علیه السلام برخاست و بیرون آمد و به طرف محل سکونتش در بغداد حرکت کرد.
با رفتن آن حضرت منصور مأمورش را دید و گفت: «وای بر تو چرا آنچه فرمان داده بودم انجام ندادی؟» او پاسخ داد: «به خدا قسم تو و او را ندیدم و گویا پرده ای بین من و او و تو فاصله انداخته بود.»
منصور با شنیدن این پاسخ او را تهدید کرد و گفت: «اگر این ماجرا را برای کسی بازگو کنی به جای جعفر تو را به قتل میرسانم.»
بحارالانوار، جلد ۴۷، صفحه ۱۶۹.
09/05/2024
0 2 خواندن این مطلب 1 دقیقه زمان میبرد