منصور دوانیقی

۲۰ – قتل ناگهانی

منصور دوانیقی برای مدتی به ربذه رفت؛ او که بدنبال بهانه ای برای قتل امام صادق علیه السلام بود و قیام شیعیان بر علیه خودش را به دستور حضرت می دانست، به شدت خشمگین شد و گفت:«… به خدا قسم او را به قتل میرسانم » سپس به یکی از افرادش به نام ابراهیم بن جبله گفت: «برخیز و نزد او برو و لباسش را دور گردنش بپیچ و وی را کشان کشان نزد من بیاور» ابراهیم به مدینه رفت اما به او اطلاع دادند که امام صادق علیه السلام نیز در ربذه است. او بازگشت و برای یافتن امام به مسجد ابوذر رفت و با دیدن حضرت نزدیک رفت، اما حیا کرد دستور منصور را انجام دهد. از این رو آستین حضرت را گرفت و عرض کرد: «منصور شما را فراخوانده است.» امام صادق فرمود: «انا الله و انا اليه راجعون، لحظه ای صبر کن تا دو رکعت نماز بخوانم.» آنگاه برخاست و نماز خواند و پس از نماز گریه شدیدی کرد و دعایی خواند. سپس برخاست و در حالی که ابراهیم دست او را گرفته بود به سوی محل سكونت منصور حرکت کردند. هنگامی که به آنجا رسیدند ابراهیم داخل شد و خبر آمدن امام را داد. منصور «مسيب بن زهير ضبی» را صدا زد و شمشیری به او داد و گفت: «وقتی جعفر آمد و مشغول گفتگو شدم به تو اشاره میکنم که حمله کنی و گردنش را بزنی؛» در آن هنگام منتظر دستور دیگری نباش ابراهیم که شاهد این توطئه بود با ناراحتی بیرون آمد و عرض کرد: «یابن رسول الله، این ظالم دستوری داده که دوست ندارم شما را در آن وضع ببینم اگر وصیتی دارید به من بگویید!» امام فرمود: «سخن او تو را نترساند که اگر مرا ببیند آنچه گفته از بین می رود !!» آنگاه حضرت دعای دیگری خواند و با هم وارد شدند و نشستند. منصور با اشاره به اینکه بعضی قیام ها به امام صادق علیه السلام ارتباط دارد، خطاب به حضرت گفت: «یک قدم جلو میگذاری و یک قدم به عقب باز می گردی! به خدا قسم تو را به قتل می رسانم.» امام فرمود: «من این کار را نکرده ام با من سر سازگاری داشته باش و مدارا کن که زمان کمی همراه تو خواهم بود» منصور مانند آبی که بر آتش ریخته باشند آرام شد! بحارالانوار، جلد ۴۷، صفحه ۱۷۱.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا