منصور دوانیقی برای مدتی به ربذه رفت؛ او که بدنبال بهانه ای برای قتل امام صادق علیه السلام بود و قیام شیعیان بر علیه خودش را به دستور حضرت می دانست، به شدت خشمگین شد و گفت:«… به خدا قسم او را به قتل میرسانم » سپس به یکی از افرادش به نام ابراهیم بن جبله گفت: «برخیز و نزد او برو و لباسش را دور گردنش بپیچ و وی را کشان کشان نزد من بیاور» ابراهیم به مدینه رفت اما به او اطلاع دادند که امام صادق علیه السلام نیز در ربذه است. او بازگشت و برای یافتن امام به مسجد ابوذر رفت و با دیدن حضرت نزدیک رفت، اما حیا کرد دستور منصور را انجام دهد. از این رو آستین حضرت را گرفت و عرض کرد: «منصور شما را فراخوانده است.»
امام صادق فرمود: «انا الله و انا اليه راجعون، لحظه ای صبر کن تا دو رکعت نماز بخوانم.» آنگاه برخاست و نماز خواند و پس از نماز گریه شدیدی کرد و دعایی خواند.
سپس برخاست و در حالی که ابراهیم دست او را گرفته بود به سوی محل سكونت منصور حرکت کردند. هنگامی که به آنجا رسیدند ابراهیم داخل شد و خبر آمدن امام را داد.
منصور «مسيب بن زهير ضبی» را صدا زد و شمشیری به او داد و گفت: «وقتی جعفر آمد و مشغول گفتگو شدم به تو اشاره میکنم که حمله کنی و گردنش را بزنی؛» در آن هنگام منتظر دستور دیگری نباش ابراهیم که شاهد این توطئه بود با ناراحتی بیرون آمد و عرض کرد: «یابن رسول الله، این ظالم دستوری داده که دوست ندارم شما را در آن وضع ببینم اگر وصیتی دارید به من بگویید!»
امام فرمود: «سخن او تو را نترساند که اگر مرا ببیند آنچه گفته از بین می رود !!» آنگاه حضرت دعای دیگری خواند و با هم وارد شدند و نشستند.
منصور با اشاره به اینکه بعضی قیام ها به امام صادق علیه السلام ارتباط دارد، خطاب به حضرت گفت: «یک قدم جلو میگذاری و یک قدم به عقب باز می گردی! به خدا قسم تو را به قتل می رسانم.»
امام فرمود: «من این کار را نکرده ام با من سر سازگاری داشته باش و مدارا کن که زمان کمی همراه تو خواهم بود» منصور مانند آبی که بر آتش ریخته باشند آرام شد!
بحارالانوار، جلد ۴۷، صفحه ۱۷۱.
09/05/2024
0 2 خواندن این مطلب 2 دقیقه زمان میبرد