منصور دوانیقی از اقبال مردم به امام صادق علیه السلام بسیار ناراحت بود و بارها قصد کشتن حضرت را داشت و هربار با معجزه ای از حضرت موفق به این کار نمی شد؛ روزی به یکی از فرماندهانش گفت: «همراه هزار نفر از بغداد به مدینه بروید و به خانه جعفر بن محمد حمله کنید و سر او و پسرش موسی را برایم بیاورید!» پس از چندین روز به مدینه رسیدند. خبر آمدنشان در شهر پیچید و همه را به وحشت انداخت؛ خبر را به امام صادق علیه السلام رساندند. حضرت دستور داد دو شتر کنار در خانه بستند آنگاه پسرانش را کنار خود جمع کرد و درعبادتگاهش نشست و مشغول خواندن دعایی شد.
لشکر بی مهابا وارد شهر شدند، فرمانده با عده ای مستقیماً به سمت خانه امام آمدند با رسیدن به در خانه فرمانده گفت: «سر این دو نفر را که مقابل در هستند جدا کنید!» بلافاصله با سرهای بریده به سمت بغداد حرکت کردند؛ با طی مسیر چند روزه و رسیدن لشکر به بغداد، فرمانده فوراً نزد منصور رفت و در مکانی خلوت سرها را از کیسه ای که همراه داشت بیرون آورد، اما با تعجب سر دو شتر را مشاهده کرد!
فرمانده که مبهوت مانده بود گفت: «من برای اجرای دستور شما به سرعت حرکت کردم تا به خانه جعفر بن محمد در مدینه رسیدم در آنجا لحظه ای خانه دور سرم چرخید و مقابل خود را ندیدم، ناگهان دیدم دو نفر ایستاده اند و گمان کردم که جعفر و موسی هستند. این بود که سرهایشان را جدا کردم و آوردم منصور که میدانست به معجزه الهی نتوانسته اند به امام و فرزندش دست یابند به فرمانده گفت:« این ماجرا را پنهان کن»
مهج الدعوات، صفحه۲۱۴.
09/05/2024
0 2 خواندن این مطلب 1 دقیقه زمان میبرد